loading...
سایت شخصی مهران مافی
مهران مافی بازدید : 8 چهارشنبه 30 شهریور 1390 نظرات (0)

 

چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها


کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدمها


کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

 

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدمها


تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها


به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدمها
 
 
مهران مافی بازدید : 8 چهارشنبه 30 شهریور 1390 نظرات (0)

 

 

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی 

 

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را


 

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

 

آزار این رمیده ی سر در کمند را


 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

 

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست


 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 

عمریست در هوای تو از آشیان جداست


 

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام 

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت


 

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت


 

تو آسمان آبی آرامو روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو


 

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو


 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب


 

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

 

 

 

 

مهران مافی بازدید : 9 دوشنبه 28 شهریور 1390 نظرات (0)

 

 

دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد


کارون زچشمه خشکید البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند آتش فشان ندارد


دیو سیاه دربند آسان رهید وبگریخت

رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

 

روز وداع خورشید زاینده رودخشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد


بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد


دریای مازنی ها بر کام دیگران شد

نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد

 

دارا کجای کاری دزدان سرزمینت

بر بیستون نوشتند اینجا خدا ندارد


آییم به دادخواهی فریادمان بلند است 

اما چه سود که اینجا نوشیروان ندارد


سرخ وسپید وسبزست این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

 

کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد


هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی

بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد

 

 

مهران مافی بازدید : 7 چهارشنبه 23 شهریور 1390 نظرات (0)

به او گفتند: شاعر را بيازار؟

كه شاعر در جهان ناكام بايد

چو بيند نغمه سازي رنج بسيار

سخن بسيار نيكو مي سرايد

به او آزار دادن ياد دادند

بناي عمر من بر باد دادند

 

از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنايي

غم من ديد و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدايي

كه چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز

 

مرا در رنج برده سخت جان ديد

جفا را لاجرم از حد فزون كرد

فغان شاعر آزرده نشنيد

دل تنگ مرا درياي خون كرد

چنان از بي وفايي آتش افروخت

كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت

 

نگفتندش كه: درد و رنج بسيار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

كه گاه از شوق هم جان مي سپارد

بدين سان خاطر ما را شكستند

زبان نغمه ساز عشق بستند

 

 

                                                                                                         شعر از فریدون مشیری

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 54
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 45
  • بازدید کلی : 543