دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست ....
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست ....
خطا از من است، می دانم...
از من که سالهاست گفته ام "ایاک نعبد"
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام " ایاک نستعین"
اما به دیگران هم تکیه کرده ام.
خطا از من است، می دانم...
این جمعه هم گذشت، تو اما نیامدی
پایانِ سبز قصه دنیا، نیامدی
مانده ست دل اسیر هزاران سؤال تلخ
ای پاسخ هر آنچه معمّا، نیامدی
کِز کرده اند پنجره ها در غبار خویش
ای آفتاب روشنِ فردا، نیامدی
افسرده دل به دامن تفتیده کویر
ای روح آسمانی دریا، نیامدی
ای حسّ پاکِ گم شده روح روزگار
زیباترین بهانه دنیا ، نیامدی
ای از تبار آینه ها، ای حضور سبز
ای آخرین ذخیره طاها نیامدی
این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند
این است قسمتِ دلِ من، تا نیامدی ...
گوش کن ...
خاموشها گویا ترند...
در خموشیهای من فریادهاست ...
نه حرف عقل بزن با کسی نه لافِ جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست . . .
با یک لیوان چای هم میتوان مست شد ... اگر اویی که باید باشد .... باشد
در این زمانه ی بی های و هوی ِ لال پرست
خوشا به حالِ کلاغان ِ قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی ی خرچنگ های ِ مُردابی
چگونه رقص کند ماهی ی زلال پرست؟
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های ِ باغ ِ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جُز اناالحق نیست
کمال ِ دار، برای ِ من ِ کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی ی نامردم ِ زوال پرست
( محمد علی بهمنی )
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هر چه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
اغلب چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود
· به نام خدایی که از رگ گردن بهمون نزدیکتره !!!
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد . نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم از خاک گلویم سوتکی سازد / گلویم سوتکی با شد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش / و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان را آشفته تر سازد ...
بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را...
مهران
جمعه ۲۱:۳۰
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند.
دل آواره من! این همه بیهوده مجوی
خانه عشق همین جاست اگر بگذارند.
من از اظهار نظرهای عشق فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند.
غضب آلود نگاهم نکن ای محبوبم
دل من مال تو هم هست اگر بگذارند.
فراموشم نکن...
امشب که نهم بر سر ، قرآن تو را تا صبح ، خواهم که به درگاهت ، آشفته کنم مویم
امشب ز تو می خواهم ، تا عفو کنی من را ، زین رو به درت تا صبح ، خاک از توبه می سویم
امشب بپوشم جوشن ، با خواندن نامت من ، یا رب ز بلاهایت ، ایمن بنما کویم!
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می كند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،
آن وقت من اشتباه می كنم و او
با اشتباه های دلم حال می كند.
دیروز یك فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها كه خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مكالمه با خورشید
دفترچه های ذهن كوچك من را
سرشار خاطره می كرد
امروز پاره است
آن سیم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره می كرد.
×××
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی كه نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار
دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون زچشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید وبگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید زاینده رودخشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها بر کام دیگران شد
نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نوشتند اینجا خدا ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود که اینجا نوشیروان ندارد
سرخ وسپید وسبزست این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد
به او گفتند: شاعر را بيازار؟
كه شاعر در جهان ناكام بايد
چو بيند نغمه سازي رنج بسيار
سخن بسيار نيكو مي سرايد
به او آزار دادن ياد دادند
بناي عمر من بر باد دادند
از آن پس ماه نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنايي
غم من ديد و با من سرگردان شد
مرا بگذاشت با رنج جدايي
كه چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز
مرا در رنج برده سخت جان ديد
جفا را لاجرم از حد فزون كرد
فغان شاعر آزرده نشنيد
دل تنگ مرا درياي خون كرد
چنان از بي وفايي آتش افروخت
كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت
نگفتندش كه: درد و رنج بسيار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
كه گاه از شوق هم جان مي سپارد
بدين سان خاطر ما را شكستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
شعر از فریدون مشیری
بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشكيده اي و برق نگاهي
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم
يك نفس از دست غم قرار ندارم
اي گل زيبا، بهاي هستي من بود
گر گل خشكيده اي ز كوي تو بردم
گوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندم
وان گل خشكيده را به سينه فشردم
آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟
جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم
جز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟
من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانم
من گل خشكيده ام، به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد كه مهر ببندم
مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم
پاي اميد دلم اگر چه شكسته است
دست تمناي جان هميشه دراز است
تا نفسي مي كشم ز سينه ي پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است
فریدون مشیری
شنیده ام چنین روزی ، روز میلاد من است
اما
گویا سپری شد، بی آنکه بدانم
آتش شمع چندمین سال زندگی ام را
به خاموشی سپردم
.
.
.
.
.